معنی کار معمول
حل جدول
فرهنگ عمید
عملشده، کارشده، ساخته شده،
(اسم) رسم و عادت،
* معمول داشتن: (مصدر متعدی) عمل کردن، اجرا کردن،
* معمول شدن: (مصدر لازم)
عمل شدن،
متداول شدن،
* معمول کردن: (مصدر متعدی)
عملی کردن، اجرا کردن،
متداول ساختن،
لغت نامه دهخدا
معمول. [م َ](ع ص) عمل کرده شده. کرده شده. || ساخته شده و پرداخته شده.(ناظم الاطباء). ساخته. برساخته. مصنوع. مقابل طبیعی: نوشادر بر دوگونه است معدنی و معمول.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مستعمل. || مقررشده و موافق دستور و رسمی.(ناظم الاطباء). مرسوم. متداول. رایج. به آیین.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- برحسب معمول، طبق مرسوم. مطابق عادت.
- بنا به معمول، طبق عادت. حسب المعمول.
|| خفته به خواب مصنوعی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پوشیده شده.(ناظم الاطباء). || آب به شیر و شهد و برف آمیخته. و منه اتی بشراب معمول.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). شراب به شیر و عسل آمیخته.(از اقرب الموارد). ||(اِ) دستور و قاعده و رسم. || رواج و عادت.(ناظم الاطباء).
معمول شدن
معمول شدن. [م َ ش ُ دَ](مص مرکب) عمل شدن. به کار بسته شدن: به هر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد.(منشآت قائم مقام). || مرسوم شدن. رایج گشتن. متداول شدن.
معمول داشتن
معمول داشتن. [م َ ت َ](مص مرکب) عمل نمودن. رعایت کردن.(ناظم الاطباء). عمل کردن. اجرا کردن. کار بستن.به کار بردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و آن عالی جاه باید همین قاعده را معمول دارد.(منشآت قائم مقام). || استعمال کردن.(ناظم الاطباء). || متداول ساختن. مرسوم کردن. رایج ساختن.
معمول کردن
معمول کردن. [م َ ک َ دَ](مص مرکب) به کار بستن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل کردن. || متداول کردن. مرسوم کردن. رایج ساختن. || پروردن. به عمل آوردن. ساختن و پرداختن: قرب صد هزارسر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده... قدید کرده اند.(ترجمه ٔ محاسن اصفهانی ص 64).
معمول به
معمول به. [م ُ لُن ْ ب ِه ْ](ع ص مرکب) عمل شده بدان. مرسوم. متداول.
فرهنگ معین
عمل شده، کار شده، رسم و عادت. [خوانش: (مَ) [ع.] (اِمف.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
باب، جاری، رایج، معموله، متداول، مد، مرسوم، عادی، متعارف،
(متضاد) غیرعادی، نارایج، نامتداول، نامتعارف
عربی به فارسی
انجام شده , وقوع یافته
فارسی به آلمانی
Funktionierend, Gehend, Geschwindigkeit (f), Weggehend
فارسی به عربی
ذهاب، عادی، وضع طبیعی
فرهنگ فارسی هوشیار
طبق مرسوم، مطابق عادت، متداول
فرهنگ فارسی آزاد
مَعمُول، عمل شده، اجرا گردیده، (در فارسی به معنای متداول و رایج نیز مصطلح است)، ایضاً نوعی حلوا است،
معادل ابجد
407